سمرقند

مواقعی که حالم نه خوبه نه بد، به عصبانیتم فکر می کنم. خودم رو اونقدر بالغ می دونم که حس می کنم تونستم بالاتر از خشم خودم بایستم و تصمیم عاقلانه ای بگیرم. برای خودم مثال های زیادی در ذهنم می آورم و در همان ذهن شفافم به آن مسائل واکنش نشان می دهم. (حتما اینجای کار منتظر یک اما هستید و من انتظارات را در حد توان برآورده می کنم) اما، درست در مواقع عصبانیت بدترین تصمیم را که نمی شود گفت اما لااقل بهترین تصمیم را نمی گیرم و آرام که می شوم در همان خیال خام خودم، گذشته را اصلاح می کنم و داستان را با سناریوی دیگری تعریف می کنم و گمان می کنم نقل روایت جز حقیقت، خود بخشی از داستان است و فاجعه بار؟ نمی دانم امیدوارم نباشد

پی نوشت: و این شیطنت جوانی برای برداشتن ماشین پدر و تصادف کردن و زاییدن زیرش را وقتی هنوز گواهینامه نداری، چه کسی نداشته است؟
۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۸ ، ۱۵:۴۰
___ سلوچ
یک سال و خورده‌ای می‌گذره از آخرین باری که اومدم دانشگاه. حالا اما نشستم روبروی کتابخونه مرکزی و خوشگل دانشگاه که کلی دوسش داشتم و غصه می‌خورم که چرا با وجود اینکه تحویلدار کتابخونه منو می‌شناسه ورودم رو غیرقانونی می‌دونه. جایی که پنج سال تحصیلی لذت‌بخش‌ترین مکان دانشگاه بود. بی‌خیال میشم و میرم مدرک تحصیلیم رو می‌گیرم. میگم یه نسخه کپی هم ازش کافیه اما میگه ما که دیگه کاریش نداریم باشه واسه خودت. باید به استاد مشاورم سر بزنم تا حس کنم هنوز تو این دانشگاه سرد جای آشنایی دارم. به این فکر می‌کنم که خونه های جدید نه تاقچه دارن و نه کوزه.
برف می‌باره اما دیده نمیشه...
۳ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۸ ، ۰۹:۲۰
___ سلوچ

کتاب‌هایی که شخصیت اولشون یه نوجوان باشه اکثرا بران جذابن. امشب کتابفروشی خیلی شلوغ شد. بدم میاد از خودم که هی اینجا هرشب یه کتاب می‌خونم و نمیخرمشون. حس می‌کنم احوالات پسا خوندن کتابام روی برگه‌هاش میشینه و شاید یکی خوشش نیاد. زندگی فقط اونجاش جذابه که مشتری چندشب پیش برگرده شمارتو به یه بهونه بگیره و دعوتت کنه سینما. یا اونجا که بزنی پس گردن یه بچه ظرف غذاش که تا لبه انار دون شده هست رو بگیری و بری یه گوشه بخوری. چقدر دلم واسه اینجا نوشتن تنگ شده بود. پول کافی واسه خریدن دوچرخه خوب ندارم. کاش یه طوری می‌شد نت بود اما اینستاگرام قطع میشد فقط.

پی نوشت: چون کتاب بی پناه رو خیلی دوست دارم

۱۱ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۸ ، ۲۳:۳۳
___ سلوچ

تخیل لزوما وارونه حقیقت نیست، بلکه روی دیگر آن است...

خیال می‌پرورانم در ذهنم. روزی را که سرباز نیستم و می‌توانم صبح با خیال راحت بلند شوم و شیر را گرم کنم و با کمی عسل مخلوطش کنم. دوش بگیرم. با دوچرخه به محل کار بروم.

هیچوقت هیچ‌کس نمی‌تونه خیال رو از شما بگیره! این خلاصه همه داستان‌های تاریخ بشریته...

۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۸ ، ۰۰:۲۴
___ سلوچ

یک سال نه اما اگر دفعه قبلی که پست می‌گذاشتم اینجا زمستان بود امشب هم کم از آن ندارد و بارش باران شدیدی گرفته. میدان تیر فردا کنسل شد. احتمالا کمی دیرتر از خواب بیدار شوم. هر شب یک کتاب را نیمه کاره می‌خوانم و به جای خواندن کانال های تلگرامی، مثل گذشته وبلاگ می‌خوانم و حس خوبی بهم می‌دهد. به دوستی گفتم دلم برای عطر و بوی اینجا تنگ شده بود. ظهر شیرشاه جدید را دیدم و همراهش گریه کردم. برایم عجیب بود. همین. زیاده عرضی نیست :)

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۸ ، ۰۰:۰۳
___ سلوچ
1.
خاک بر سرم با این کتاب خواندنم. این را امروز موقع بحث با یکی از بچه ها درمورد اولین کتاب یزدانی خرم که منچستریونایتد بود و چیزی حدود شش سال پیش هردو آن را خوانده بودیم و او همه داستان را به خاطر داشت و من فقط رنگ جلد کتاب را، نفهمیدم. بلکه قبل تر فهمیده بودم. وقتی شمردم کتابهای کتابخانه را و حدودا پانصدتایی بودند. پانصد کتابی که عمدتا طی هشت سال اخیر خوانده ام و احتمالا کلی دیگر که از کتابخانه و دوستان گرفته ام و در شمردگان نامدند. اما مشکل اینجاست یک نقد جدی و اساسی، یک جمله استخوان دار و قرص و محکم درمورد هیچکدامشان نمی توانم بگویم. حرفهایم تکراری و شبیه سطور مجلات زرد می ماند. عزیزترین دوستانم متذکر شده اند که گرچه زیاد کتاب میخوانم اما اندک تاثیری در من باقی نمی گذارند. خودم هم کم و بیش این را فهمیده بودم. اینکه چندان تمایلی به تبادل نظر درمورد موضوعات ادبی نداشته ام و اگر وارد بحثی می شدم سریعا قانع می شوم. قافله باختن به همین سادگی. پس خاک بر سر من با این کتاب خواندنم :))

2.
اگرچه کلنگ زدن ساده به نظر می رسد اما اگر بخواهی اصولش را رعایت کنی تا انرژی کمتر و سرعت بیشتری به کارت بدهی خیلی هم ساده نیست. ممکن است ناغافل دستت کمی کج بالا بیاید و به خودت یا دیگری آسیب برسانی. یا همینطور که پاهایت را باز کرده ای توان شلوارت به حد آخر خود برسد و با قرچی خشتک ها دریده شود. بیل زدن ولی خیلی سخت نیست و می شود یک نفس پنج شش دقیقه ای پشت سر هم بیل زد و فرغان ها را پر کرد. کافی است خاک نرم را از قبل با کلنگ روی سطح آورده باشند و دستت را نه با محاسبات مهندسی که کاملا تجربی در بهترین تکیه گاه خودش قرار دهی. اما حمل این چرخ دستی ها دشوارترین بخش کار است. زمین نامتعادل است و باید در سرعت بالا حواست باشد که زور بازو کم نیاوری و چپ نکنی. خاک بر سر من با این فرغان به دست گرفتنم :))

پی نوشت: عنوان را حضرت حافظ می فرماید: خاک بر سر کن غم ایام را ...
۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۷ ، ۱۵:۳۰
___ سلوچ
جایی از برکلی خوندم: «حقیقت خواست همگان اما مشغله تعداد اندکی است...» به خواسته و مشغله های خودم زیاد فکر میکنم. به اینکه در حال حاضر کجا هستم و میخوام به کجا برسم. آیا باید کتابفروشی بزنم یا مغازه داری به من نمیخوره آن هم کتابفروشی که با وضعیت مطالعه کنونی محکوم به شکست خوردن و ورشکستگی ست. روزهای اخیر در پادگان باغ خان کتاب مغازه خودکشی را خواندم. حس میکنم مرگ همین نزدیکی هاست. وقتی دیروز برای کمیسیون خدمت سربازی پیش روانشناس و بعد روانپزشک و بعد اعصاب و روان رفتم و هر سه به ردیف کلی بیماری عجیب غریب که همه در من جمعند، برایم لیست کردند و کلی قرص آرامبخش قوی بهم دادند که ننگ بر تو باد ای فعل مقدس خدمت اجباری...
اگه بهم بگن آخرین بار کی به خودکشی فکر کردی؟ باید بگم همین دو سه شب پیش وقتی پاسبخش بودم و برای چند دقیقه رفتم به جای نگهبان برجک توی اتاقک فلزی و سرد و تنگ و مرتفع پادگان و به هیچ چیز فکر نمیکردم و دستانم بی اراده من خشاب را باز کرد سه گلوله مشقی اول تفنگ را خالی کرد و فشنگ های جنگی را قرار داد. از حالت ضامن اسلحه را خارج کرد. چانه ام به رعشه افتاد و لابد دلم برای نگهبان بیچاره سوخت که قرار بود از فردا او مسئول مرگ من شناخته شود...
چرت...همش چرت...

پی نوشت: عنوان پست جمله معروف لایبنیتس است: "اصلا چرا چیزی وجود دارد به جای آنکه نباشد؟"
۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۷ ، ۱۵:۴۸
___ سلوچ

پیش نویس: نوشته های زیر را جای دیگری ثبت کرده بودم اما دلم خواست اینجا هم باشند. زیادند همه را یکجا نخوانید که خسته می شوید. شاید بعدا اگر حوصله داشتم چیزهایی به پست اضافه کردم :)



دراز کشیدم روی تخت و تک مصرعی که احتمالا ده دوازده سال پیش سرباز دیگری زیر چوب تخت بالایی حک کرده را می‌خوانم "ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش" دفترچه یادداشتم را برمی‌دارم و مصرع را یادداشت میکنم و به مغزم فشار می‌آورم بلکه مصرع دومش یادم بیاید. فکر می کنم چرا یک مصرع عاشقانه ننوشته؟ می‌دانم که بیت های عاشقانه ای که خوانده‌ام را بهتر یادم مانده تا این مصرع مزخرف! چرا ننوشته طرح لبخند تو پایان پریشانی هاست که هر شب با لبخند بخوابیم؟ چرا ننوشته ای روی دلارایت مجموعه زیبایی تا هر شب خواب او را ببینیم؟ لااقل مینوشت جان هر زنده دلی زنده به جانی دگر است والسلام. اما نه. سرباز که این چیزها حالیش نمی‌شود. سرباز عصبی است. سرباز ناراحت است. سرباز می داند اگر به عشق فکر کند نابود می‌شود. سرباز جز امیدواری به آینده سلاح دیگری ندارد. یک نگاه به پایین تختم می‌اندازم و نود و نه سرباز خسته از نگاه می‌گذرانم. گمانم از روز سوم بود که غرق شدم در بوی گند عرق پای بچه ها و بعد از چندساعت حس کردم دیگر هیچوقت بوی عطر دلبری را متوجه نمی‌شوم. حالم از خودم بهم خورد، کلاشینکفم را در آغوش کشیدم و چشمهایم را بستم.


دو ماه گذشته حوالی هشت شب

#سرباز_خوب


رمقی برایم نمانده. اول کلاه سنگین آهنی را از سر برمی‌دارم و بعد سراغ جلیقه، فانوسقه و ماسک و مابقی متعلقات جنگی می‌روم. همه را پرت می‌کنم روی تخت. سریع یادم می آید که جلیقه‌ام از غلت زدن در گل و لای کثیف شده و ممکن است ملحفه سفیدم را چرکین کند و آنکاردم بهم بریزد. تا می‌آیم جمعش کنم می‌بینم کار از کار گذشته. عصبی می‌شوم و با حرص پوتینم را روی تخت می‌کوبم. حالا که کثیف شده بگذار درست حسابی کثیف شود. مسئول چک کردن تخت‌ها می‌آید و تخت مرا که می‌بیند، کد سازمانیم را یادداشت می‌کند. می‌دانم که تنبیه می‌شوم و همینطور هم می‌شود. از خوردن ناهار محروم شده و علاوه بر آن باید همه ده قابلمه غول پیکر را تنهایی بشورم. می‌خندم. به حال و روز خودم و این پادگان و پاسداران ارشدش می‌خندم. حالا، نه قابلمه را شسته‌ام. خیس عرق به ساعت نگاه می‌کنم. سه دقیقه از زمان استراحت بچه‌ها و کار کردن من بیشتر نمانده. به سرم می‌زند. می‌نشینم توی آخرین قابلمه و شیر آب را باز میکنم. بلند بلند می‌خندم...


دو ماه گذشته حوالی دوازده ظهر

#سرباز_خوب


درست ساعت ده چراغ‌های آسایشگاه خاموش می‌شوند. اگر روز خسته کننده‌ای نبوده و شب زودتر خوابم نبرده باشد که خیلی هم کم پیش می‌آید، دارم در خیال خودم به فرماندهان محترم گروهان و گردان و پادگان فحش خواهر مادر می‌دهم. نزدیک پنجره هستم و از همین‌جا می‌توانم نوک قله را ببینم که تک چراغی روشن است و سربازی تکیه داده به برجک و چشمهایش را به دوردست‌ها دوخته است. او را نمی‌شناسم. تازه امروز آمده. تا دیروز کس دیگری بود که می‌شناختمش. از اهالی روستای ندوشن حوالی یزد بود و لهجه شیرینی داشت. تا دوم دبیرستان بیشتر درس نخوانده و تمام وظیفه‌اش در پادگان پُست دادن بود و بدون شک سخت ترین کاری که یک سرباز می‌کند هم همین است. از صبح تا شب و شب تا صبح با ساعات محدودی استراحت. به او فکر می‌کنم و به سیگارهایی که قایمکی آورده بود داخل و آن بالا برای خودش دود می‌کرد. به حرفش که می‌گفت مادرش حال خوشی ندارد و در آخرین تماسش از او خواسته برگردد. برگردد برای آغوشی که جا مانده از دوران کودکی. برگردد برای اشکی که مرهم است. اما او برنگشته. آن‌ها که باید، نگذاشتند که برگردد. مریضی مادر که مرخصی ندارد. فقط مرگ. سر شب متوجه شدم که بالاخره توانسته صبح برگردد. در کسری از ثانیه. و قنداق تفنگی که صدایش در خاطر لرزان کوه همیشه می‌ماند...


دو ماه گذشته حوالی ده شب

#سرباز_خوب


کلاس احکام داریم و من انتهای کلاس ده دوازده تا کاغذ صاف و بی رنگ یا نقاشی کرده و قلب و گل کشیده بالا پایینش زیر دستم، دارم به مغزم فشار می‌آورم که شعر جدید یادم بیاید تا شعرهایی که می‌نویسم تکراری نباشند. قطعا اشعار تصنیف‌هایی که زیاد گوش کرده‌ام در اولویت هستند چون به یادشان دارم.  بین نام‌هایی که بچه ها سفارش کرده اند بالای برگه بزرگ بنویسم زهرا و سمیرا بیشتر تکرار شدند. مرا به شعرهایی می‌برند که برای زهرا و سمیرای خودم می‌خواندم. یادم نمی‌آید چرا من شدم خوشنویس گروهان و تمامی لیست‌ها را دادند بنویسم. اما می‌دانم که برایم منفعتی نداشت و جز آنکه وقتم را تلف کند چیزی نداشت. حالا هم شعرهای درخواستی دوستان برای دوست‌دخترهایشان. دبیرستان هم که بودم همین بساط بود. البته آنجا پول میگرفتم و اینجا فقط در ازایش ظروف غذایم شسته می‌شود و پوتین‌هایم واکس زده. در همین فکر و خیال بودم که بغل دستی سقلمه‌ای زد و دیدم استاد و آخوند محترم دارد از من می‌پرسد و تنبیهات و دنباله‌اش را که همه می‌دانید...


دو ماه گذشته حوالی چهار بعد از ظهر

#سرباز_خوب

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۷ ، ۲۰:۳۸
___ سلوچ
چی میتونم بگم واسه شروع دوباره وبلاگ نویسی؟ بگم که دلم تنگ شده بود واسه اینجا و تایپ کردن در سکوت و تاریکی اتاق و صدای علیرضا قربانی؟ بگم که دلم میخواد مثل همیشه این آخرین وبی باشه که می سازم و دیگه هیچوقت پاکش نکنم؟ بگم دوست دارم از الان که خیلی خیلی جدی دارم به تاسیس کتابفروشی خودم فکر میکنم از روزها و لحظاتم بنویسم؟ راستش دلم برای منی که اینجا می نوشت خیلی تنگ شده بود. سلام به خودم، شما و سمرقند :)
۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۷ ، ۱۹:۱۴
___ سلوچ