کتابهایی که شخصیت اولشون یه نوجوان باشه اکثرا بران جذابن. امشب کتابفروشی خیلی شلوغ شد. بدم میاد از خودم که هی اینجا هرشب یه کتاب میخونم و نمیخرمشون. حس میکنم احوالات پسا خوندن کتابام روی برگههاش میشینه و شاید یکی خوشش نیاد. زندگی فقط اونجاش جذابه که مشتری چندشب پیش برگرده شمارتو به یه بهونه بگیره و دعوتت کنه سینما. یا اونجا که بزنی پس گردن یه بچه ظرف غذاش که تا لبه انار دون شده هست رو بگیری و بری یه گوشه بخوری. چقدر دلم واسه اینجا نوشتن تنگ شده بود. پول کافی واسه خریدن دوچرخه خوب ندارم. کاش یه طوری میشد نت بود اما اینستاگرام قطع میشد فقط.
پی نوشت: چون کتاب بی پناه رو خیلی دوست دارم
تخیل لزوما وارونه حقیقت نیست، بلکه روی دیگر آن است...
خیال میپرورانم در ذهنم. روزی را که سرباز نیستم و میتوانم صبح با خیال راحت بلند شوم و شیر را گرم کنم و با کمی عسل مخلوطش کنم. دوش بگیرم. با دوچرخه به محل کار بروم.
هیچوقت هیچکس نمیتونه خیال رو از شما بگیره! این خلاصه همه داستانهای تاریخ بشریته...
یک سال نه اما اگر دفعه قبلی که پست میگذاشتم اینجا زمستان بود امشب هم کم از آن ندارد و بارش باران شدیدی گرفته. میدان تیر فردا کنسل شد. احتمالا کمی دیرتر از خواب بیدار شوم. هر شب یک کتاب را نیمه کاره میخوانم و به جای خواندن کانال های تلگرامی، مثل گذشته وبلاگ میخوانم و حس خوبی بهم میدهد. به دوستی گفتم دلم برای عطر و بوی اینجا تنگ شده بود. ظهر شیرشاه جدید را دیدم و همراهش گریه کردم. برایم عجیب بود. همین. زیاده عرضی نیست :)
پیش نویس: نوشته های زیر را جای دیگری ثبت کرده بودم اما دلم خواست اینجا هم باشند. زیادند همه را یکجا نخوانید که خسته می شوید. شاید بعدا اگر حوصله داشتم چیزهایی به پست اضافه کردم :)
دراز کشیدم روی تخت و تک مصرعی که احتمالا ده دوازده سال پیش سرباز دیگری زیر چوب تخت بالایی حک کرده را میخوانم "ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش" دفترچه یادداشتم را برمیدارم و مصرع را یادداشت میکنم و به مغزم فشار میآورم بلکه مصرع دومش یادم بیاید. فکر می کنم چرا یک مصرع عاشقانه ننوشته؟ میدانم که بیت های عاشقانه ای که خواندهام را بهتر یادم مانده تا این مصرع مزخرف! چرا ننوشته طرح لبخند تو پایان پریشانی هاست که هر شب با لبخند بخوابیم؟ چرا ننوشته ای روی دلارایت مجموعه زیبایی تا هر شب خواب او را ببینیم؟ لااقل مینوشت جان هر زنده دلی زنده به جانی دگر است والسلام. اما نه. سرباز که این چیزها حالیش نمیشود. سرباز عصبی است. سرباز ناراحت است. سرباز می داند اگر به عشق فکر کند نابود میشود. سرباز جز امیدواری به آینده سلاح دیگری ندارد. یک نگاه به پایین تختم میاندازم و نود و نه سرباز خسته از نگاه میگذرانم. گمانم از روز سوم بود که غرق شدم در بوی گند عرق پای بچه ها و بعد از چندساعت حس کردم دیگر هیچوقت بوی عطر دلبری را متوجه نمیشوم. حالم از خودم بهم خورد، کلاشینکفم را در آغوش کشیدم و چشمهایم را بستم.
دو ماه گذشته حوالی هشت شب
#سرباز_خوب
رمقی برایم نمانده. اول کلاه سنگین آهنی را از سر برمیدارم و بعد سراغ جلیقه، فانوسقه و ماسک و مابقی متعلقات جنگی میروم. همه را پرت میکنم روی تخت. سریع یادم می آید که جلیقهام از غلت زدن در گل و لای کثیف شده و ممکن است ملحفه سفیدم را چرکین کند و آنکاردم بهم بریزد. تا میآیم جمعش کنم میبینم کار از کار گذشته. عصبی میشوم و با حرص پوتینم را روی تخت میکوبم. حالا که کثیف شده بگذار درست حسابی کثیف شود. مسئول چک کردن تختها میآید و تخت مرا که میبیند، کد سازمانیم را یادداشت میکند. میدانم که تنبیه میشوم و همینطور هم میشود. از خوردن ناهار محروم شده و علاوه بر آن باید همه ده قابلمه غول پیکر را تنهایی بشورم. میخندم. به حال و روز خودم و این پادگان و پاسداران ارشدش میخندم. حالا، نه قابلمه را شستهام. خیس عرق به ساعت نگاه میکنم. سه دقیقه از زمان استراحت بچهها و کار کردن من بیشتر نمانده. به سرم میزند. مینشینم توی آخرین قابلمه و شیر آب را باز میکنم. بلند بلند میخندم...
دو ماه گذشته حوالی دوازده ظهر
#سرباز_خوب
درست ساعت ده چراغهای آسایشگاه خاموش میشوند. اگر روز خسته کنندهای نبوده و شب زودتر خوابم نبرده باشد که خیلی هم کم پیش میآید، دارم در خیال خودم به فرماندهان محترم گروهان و گردان و پادگان فحش خواهر مادر میدهم. نزدیک پنجره هستم و از همینجا میتوانم نوک قله را ببینم که تک چراغی روشن است و سربازی تکیه داده به برجک و چشمهایش را به دوردستها دوخته است. او را نمیشناسم. تازه امروز آمده. تا دیروز کس دیگری بود که میشناختمش. از اهالی روستای ندوشن حوالی یزد بود و لهجه شیرینی داشت. تا دوم دبیرستان بیشتر درس نخوانده و تمام وظیفهاش در پادگان پُست دادن بود و بدون شک سخت ترین کاری که یک سرباز میکند هم همین است. از صبح تا شب و شب تا صبح با ساعات محدودی استراحت. به او فکر میکنم و به سیگارهایی که قایمکی آورده بود داخل و آن بالا برای خودش دود میکرد. به حرفش که میگفت مادرش حال خوشی ندارد و در آخرین تماسش از او خواسته برگردد. برگردد برای آغوشی که جا مانده از دوران کودکی. برگردد برای اشکی که مرهم است. اما او برنگشته. آنها که باید، نگذاشتند که برگردد. مریضی مادر که مرخصی ندارد. فقط مرگ. سر شب متوجه شدم که بالاخره توانسته صبح برگردد. در کسری از ثانیه. و قنداق تفنگی که صدایش در خاطر لرزان کوه همیشه میماند...
دو ماه گذشته حوالی ده شب
#سرباز_خوب
کلاس احکام داریم و من انتهای کلاس ده دوازده تا کاغذ صاف و بی رنگ یا نقاشی کرده و قلب و گل کشیده بالا پایینش زیر دستم، دارم به مغزم فشار میآورم که شعر جدید یادم بیاید تا شعرهایی که مینویسم تکراری نباشند. قطعا اشعار تصنیفهایی که زیاد گوش کردهام در اولویت هستند چون به یادشان دارم. بین نامهایی که بچه ها سفارش کرده اند بالای برگه بزرگ بنویسم زهرا و سمیرا بیشتر تکرار شدند. مرا به شعرهایی میبرند که برای زهرا و سمیرای خودم میخواندم. یادم نمیآید چرا من شدم خوشنویس گروهان و تمامی لیستها را دادند بنویسم. اما میدانم که برایم منفعتی نداشت و جز آنکه وقتم را تلف کند چیزی نداشت. حالا هم شعرهای درخواستی دوستان برای دوستدخترهایشان. دبیرستان هم که بودم همین بساط بود. البته آنجا پول میگرفتم و اینجا فقط در ازایش ظروف غذایم شسته میشود و پوتینهایم واکس زده. در همین فکر و خیال بودم که بغل دستی سقلمهای زد و دیدم استاد و آخوند محترم دارد از من میپرسد و تنبیهات و دنبالهاش را که همه میدانید...
دو ماه گذشته حوالی چهار بعد از ظهر
#سرباز_خوب