باز کردن حافظ و دمخور شدن با واژگانش معجزه ست. معجزه ای که هرروز می بینمش و باورش دارم. به عنوان یک فارسی زبان و عربی ندان، وقتی به شعرهای عربی اش می رسم حتی بیشتر ذوق می کنم. با دانش ابتدایی دوران مدرسه از این زبان و احوال مصراع های فارسی غزل به معنای تکه های عربی پی می برم و حتی بیشتر هم ذوق می کنم. مثلا امروز صبح:
از خون دل نوشتم، نزدیک دوست نامه
«اِنّی رَأیتُ دَهراً، مِن هَجْرِکَ القیامه»
دارم من از فراقش، در دیده صد علامت
لَیسَت دُموعُ عَینی، هٰذا لَنا العلامه؟
هر چند کآزمودم، از وی نبود سودم
مَن جَرَّبَ المُجَرَّب، حَلَّت به الندامه
پرسیدم از طبیبی، احوال دوست گفتا
«فی بُعدها عذابٌ، فی قُربها السلامه»
گفتم «ملامت آید، گر گِرد دوست گردم»
و اللهِ ما رَأینا، حُباً بِلا ملامه
حافظ چو طالب آمد، جامی به جان شیرین
حَتّیٰ یَذوقَ مِنهُ، کأساً مِن الکرامه
قبلا به فیلمی که دلم می خواست من ساخته بودم، فکر کردم. یعنی فکر زیادی هم نمی خواد. از همون دقایق اول فیلم یا الان و واسه این پست از همون صفحات اول اون کتاب، خودش اینو داد می زنه. نه فیلمه اونقدر شاید محبوب باشه نه این کتاب. نه قراره تو لیست بهترین فیلم های قرن قرار بگیره نه این کتاب احتمالا جایگاهی مثل داستایوفسکی و فیتزجرالد پیدا کنه. شاید یکی دیگه از دلایلم واسه انتخاب این عنوان همین دوست داشتنی بودنشون اما واسه یه عده کمتره. اینکه شاید به نظر خیلی ها حتی معمولی و ضعیف به نظر بیان. اینکه شخصیت پردازی ها عمیق نیستن، بازی ها شگفت انگیز نیستن، داستان بی نقص نیست اما یه چیزی توشون هست که منو می گیره. اگه نظریه سایه یونگ رو پیش زمینه قرار بدیم، انگار با سایه درون من ارتباط خاصی برقرار می کنه. فیلم خوب کم ندیدم، کتاب خوبم کم نخوندم. شاید اگه یکی بهم بگه فیلم یا کتاب خوب چی بخونم اصلا اینو معرفی نکنم بهش. همونطور که اگه از یه نویسنده و کارگردان خوب بپرسی ده اثر برتر زندگیت رو بگو و اسم آثار خودشو اصلا به ذهنشم نرسه اون لحظه. باری. این شما و این کتاب شناگرها - جولی اُتسوکا و فیلم funny games 1997 - Michael Haneke
انگار ژن دست بردار نیست. افتاده دنبالم هرجا میرم و هر کار می کنم. اولش با این جمله بود که ژن، بایت و اتم ذرات کوچیکی بودن که قرن گذشته بهشون پی برده شد. بعد فهمیدم خیلی چیزهای زندگیم دست خودم نیست. کار ژنه. مثل سیگاری بودن شاید. البته که اختیار دخیله ولی خب چقدر؟ آبی که پریود شده بود به این فکر کردم که ممکنه تکامل و بچه دار نشدن خیلی از آدم ها باعث بشه پونصد سال دیگه ژن جهش پیدا کنه و چرخه خون ریزی دشتان، به جای سیکل ماهانه، بشه سالانه؟ بعد یک کفش دست بافت دیدم و برای آبی خریدم که فهمیدم کار دست یه پسر بچه کوچیکه که اوتیسم داره. یه جهش ژنتیکی دیگه. مدل حرف زدنم دیروز تو مهمونی که کسخل مآبانه بود. ژن خایه مالی و خودبزرگ پنداری همکارم. حالا امروز گفتم یه سریال تازه ببینم و تو این دو قسمتی که ازش دیدم، ژن خیلی پررنگ بود. lessons in chemistry maybe lessons for whole life...
به روبرو خیره میشم. شب شده. دو ساعته روی تختم. وقتی اومدم هوا هنوز روشن بود. جای خالی آبی تو اتاقه. زیاد سیگار می کشم. بی هیچ هدف خاصی مخاطبام رو بالا پایین می کنم. کسی هست که بخواد صدامو بشنوه؟ بخواد منو ببینه؟ چقدر تو این شهر غریبم. وقتی ازم پرسید بزرگترین مشکل این روزهات چیه خیلی سریع جوابشو دادم. اونقدر که مشخص بود بارها بهش فکر کردم. نداشتن دوست صمیمی تو غربت - تعداد دفعات کم رابطه جنسی روزانه - تولید محتوای شطرنجی نکردن. حالا که فکر می کنم می تونستم بی پولی رو هم به این لیست اضافه کنم. البته شایدم زیادی ناشکریه که با درآمد چهار برابر قانون کار بخوام اعتراضی کنم ولی خب همیشه کمه. اما مهم نیست. چیزی که الان مهمه تنهاییه. شاید ورزش سر حالم بیاره. ولی من اهل ورزش کردن نیستم. شاید کار کردن سر حالم بیاره. اونم خیلی برام لذت بخش نیست. جدیدا زیاد فیلم می بینم. می خوام بهترین فیلم های دهه شصت و هفتاد و هشتاد سینما رو واسه خودم مشخص کنم. مثلا همین الان هم زمان با نوشتن این ها دارم آخر بازی رو می بینم. سال 79. و تنها چیزی که طول مدت فیلم دارم به خودم میگم اینه که چقدر سینمامون تو همین بیست و چهار پنج سال بهتر شده! بازی ها و دیالوگ ها چقدر قوی تر شدن. تصنعیه تو این فیلم همه چی.
پی نوشت: عنوان ترکیب قسمتی از متن آهنگ دنگ شو با فیلم همایون اسدیان.
روزهای سختی رو پشت سر میذارم. بی پولی مهمترین دغدغهست و همش به خودم میگم اگه وضع مالیم بهتر بود، راحتتر میگذشت. اگه تراپیستم بود لابد هم تایید میکرد اما میگفت شاید ولی داری عنصر مادی رو زیادی پررنگ میکنی و مشکلات دیگه خودت رو هم گردنش میندازی. شاید اگه روی مرز گذاریهات کار میکردی، اینطوری حس نمیشد. نمیدونم، هیچی نمیدونم. مثل همیشه. پس کی قراره بدونیم؟ احتمالا یکی هم اینقدر ندونسته و اینقدر به بن بست خورده که فلسفه به وجود اومده. اینقدرم سوال و گیر و گور تو دنیا هست که تهش هیچوقتم قرار نیست بدونیم. هرچی هم علم بیشتر تولید میشه به ندانستههامون بیشتر. واقعا وین حل معما نه تو دانی و نه من ای موجود دو پای حقیر. حالا همچین اسرار ازلی هم نیستن مشکلات روزمرگیهامونم اما خب...
در بخش تصویرهای تلفیقی و معانی مشترک صور خیال در شعر فارسی، شفیعی کدکنی از عواملی که جریان های ذهنی شاعر را می سازند، می گوید:
فرهنگ عمومی جامعه - فرهنگ شعری شاعر - تجربه های خصوصی
چاپ کتاب برای سال 1350 است. اطلاعی ندارم روانشناسی آن روزها در کشورمان چه وضعی داشت اما اینکه می شود این موضوع را نسبت به هر آدمی و در هر زمینه ای تعمیم داد، جالب است. مثل همین الان و همین وبلاگ که هرچه در آن نوشته می شود جز جامعه و آنچه پیشتر خوانده ام و آنچه زیسته ام نیستند. و گاهی وقت ها که کتابی می خوانی که مثلا در زمینه آرایه های ادبی و در آن روانشناسی و تاریخ را هم می بینی. آن وقت انتظارت از کلاف سردرگم زندگی شاید کمتر باشد.
تو قصه سهراب کشی بیضایی که الان گرفتمش دستم تو گرمای بیابون برهوت بندرعباس و هی میان تو اتاق و من مجبور میشم این پاراگراف رو از نو بخونم، یه جا هست که رستم به گردآفرید میگه: کاش نوشدارو در لب تو بود؛ تا بدان وی را جان تازه میکردی...
دلم برای لب های نگارم تنگ شد. نوشدارو نیست ولی دست و پامو شل می کنه. منم مرده نبودم که به نوشدارو نیاز داشته باشم. خسته و گرفته زندگی می شوم فقط گاهی که آن هم لب نگار کافی ست. دست نگار و بغل نگار. از ناف و زیر بغل نگار هم نباید غافل شد که بهترین عبادتگاههاست. همشم شد تقصیر فردوسی و بیضایی.
سمن سا، بنفشه، نامه گشای، مشکین، مشکین بوی، مشک رنگ، مشک پاش، مشک بیز، مشک آگین، عنبرفام، عنبرشکن، عنبرین، عنبرآگین، عنبرآسا، عنبربوی، عنبربار، عنبربیز، عنبرنسیم، غالیه گون، غالیه رنگ، غالیه بوی، غالیه فام، ابر، گلپوش، سمن پوش، قمر پوش، شام، شام غریبان، شبستان، شب، شبرنگ، شب یلدا، شب دیجور، شب قدر، عمر دراز، سایه، سایبان، پرده، چنگ، چین، ماچین، هندوستان، زنگبار، هندو، لالا، سیه کار، سیه دل، دل دزد، دبند، دلبر، سرگردان، سرکش، سرگشته، سرکژ، سر به باد داده، سرانداز، سرافکنده، سرافراز، قفادار، رهزن، کمند، کمندافکن، کمندانداز، رشته، رسن، رسن تاب، رسن باز، چنبر، چنبری، دود، آتش پرست، خورشید پرست، کافر، کافرکیش، زنار، چلیپا، چوگان، بند، زنجیر، شوریده، سودایی، دام، زاغ، پرشکن، خم اندر خم، بادپیمای، هوادار، پریشان، پریشان کار، آشفته، آشفته کار، تابدار، تار، مار، بی قرار، بهم برآمده، دراز، پیچ پیچ و ...
پی نوشت: از متن صور خیال در شعر فارسی - شفیعی کدکنی