در آستانه دریا و علف

سمرقند یعنی قصه گوی شیرین سخن

یه روز یکی در حموم رو باز میکنه، بخارا میزنن بیرون سمرقند میره تو :)))

+ تصمیم گرفتم برای سهولت از جایی به بعد نیم‌فاصله را رعایت نکنم. بر من ببخشایید.

کتابفروش

شنبه, ۶ مهر ۱۴۰۴، ۰۹:۱۴ ق.ظ

کتابخانه ام را یکجا کسی نخرید. بعدتر که فکر کردم 350 میلیون برای 2700 کتاب مبلغ زیادی بود. شاید باید 200 میلیون می گفتم. اما بهرحال خوشحالم که کسی نخرید. تعدادی که خودم می خواستم نگه دارم را جدا کردم و مابقی را در یک کانال قرار دادم. 200 تایی فروختم. 20 میلیون حدودا...

یاد روزهایی افتادم که در کتابفروشی، کتاب می فروختم. آن ها مال من نبودند. گذاشتنشان در دست بقیه یکی از بهترین احساسات آن روزهایم بود. چقدر با کتابخوان ها حرف می زدم. چقدر خوره های کتاب می دیدم. این هایی که به من پیام دادند و کتابهایم را خرید اما یک مشت لاشخور بیش نبودند. کتاب تا نخورده و فقط یک بار خوانده شده را با 50 درصد تخفیف خریده اند. بایدم در باسنشان عروسی باشد. خوش به حالشان. کاش من هم جزوشان بودم...

به دردم نخورد. پولش را می گویم. جای هیچ زخمی را هم پر نکرد. اما کتابخانه ام را کمی سبک تر کرد. هم ناراحتم هم خوشحال. دلم می خواست برای همیشه بعضی هایشان را داشته باشم. آرشیو خیلی خوبی داشتم. اما خب من که دیگر نمی خواندمشان. بعید می دانم این روزگار طوری هم پیش برود که نسل های بعدی (شما بخوانید دختر بابا) کتابخوان بار بیاید.

باری، کتابخانه ام را دانه دانه فروختم...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴/۰۷/۰۶
___ سلوچ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">