هشت سال پیش شروع به خوندن شاهنامه کردم. تا امروز شاید سه بار خوانده و شنیده باشمش ولی هر بار تازگی خودش را دارد. با نهان طالب هیجان و اسطوره و تخیل آدمی کاری می کند که خورشید با گل آفتاب گردان. جدا از داستان هایی از شاهنامه که تک و توک در زمان نوجوانی می خواندم. از انتشارات قدیانی گمانم. حالا ولی این را گفتم تا اشاره کنم هشت سال پیش که شاهنامه را شروع کردم و به اولین داستان عاشقانه کتاب یعنی زال و رودابه و آن صحنه پشت بام و کمند بلند رودابه رسیدم، ایستادم. کتاب را بستم و با خودم گفتم کاش زمانی این داستان که چنین غرق در لذتم از شنیدنش را با کسی که دوستش دارم، بخوانم. باید حس قشنگ تری داشته باشد. دیروز که از یزد به بندرعباس برمی گشتیم و آبی پشت ماشین شوماخروار می راند و جاده را می شکافت، به این آرزو رسیدم. صدای امیر خادم عزیز و پادکست شاهنامه خوانی و زال و رودابه ای که هر چند دقیقه آبی را به شور و هیجان وا می داشت و من هم انگار اولین بار بود که می شنوم، به کل ماجرای داستان را فراموش کرده بودم. چه برنامه ها که زندگی برایمان نچیده و چه هشت سال هایی که آمدنش را باور داریم...