تو قصه سهراب کشی بیضایی که الان گرفتمش دستم تو گرمای بیابون برهوت بندرعباس و هی میان تو اتاق و من مجبور میشم این پاراگراف رو از نو بخونم، یه جا هست که رستم به گردآفرید میگه: کاش نوشدارو در لب تو بود؛ تا بدان وی را جان تازه میکردی...
دلم برای لب های نگارم تنگ شد. نوشدارو نیست ولی دست و پامو شل می کنه. منم مرده نبودم که به نوشدارو نیاز داشته باشم. خسته و گرفته زندگی می شوم فقط گاهی که آن هم لب نگار کافی ست. دست نگار و بغل نگار. از ناف و زیر بغل نگار هم نباید غافل شد که بهترین عبادتگاههاست. همشم شد تقصیر فردوسی و بیضایی.