در آستانه دریا و علف

سمرقند یعنی قصه گوی شیرین سخن

یه روز یکی در حموم رو باز میکنه، بخارا میزنن بیرون سمرقند میره تو :)))

+ تصمیم گرفتم برای سهولت از جایی به بعد نیم‌فاصله را رعایت نکنم. بر من ببخشایید.

غنچه بیارید لاله بکارید خنده برآرید

چهارشنبه, ۱۳ شهریور ۱۴۰۴، ۰۴:۵۸ ب.ظ

چندشب پیش در گلفروشی دیدمش. نه خیلی کوچک بود نه خیلی بزرگ. احتمالا همسن و سال خودم لابلای گلدان‌ها. سه چهارتایی گل داده بود. احتمالا زمانش رسیده چون. یاد ویدئوی سال‌های دور افتادم. دست نوازشگری که تک تک برگ‌های گلدانش را لمس می‌کرد. آغشته به خیسی و خنکی. بگونیای عروس. زمانی خیلی دور من هم آن را داشتم. مواظبش بودم و در روزهای پایانی عمرش، تنهایش نگذاشتم. بعدا فهمیدم آنقدر که فکر می‌کردم، گل‌دوست و گل‌پرور نبودم. شاید چون عذاب وجدان آن گلدان را داشتم. و شاید هنوز هم سوگش را فراموش نکرده‌ام که دیدن اقوام نزدیکش، ذهنم را چنین مشغول کرده. آن روزها آلبادسس پدس می‌خواندم. از خود کتاب هیچ یادم نمی‌آید اما فقط همین را خاطرم هست که گلدان آن روزهایم چه بود. چیزی که در گلفروشی دیدم، دوباره قلقلکم داد. ولی اگر شایسته‌اش نباشم چه؟ بگونیای عروسم. اسم کتاب پدس هم نوعروس بود. اسم این روزهای من نیز در انتظار عروسی.

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴/۰۶/۱۳
___ سلوچ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">