در آستانه دریا و علف

سمرقند یعنی قصه گوی شیرین سخن

یه روز یکی در حموم رو باز میکنه، بخارا میزنن بیرون سمرقند میره تو :)))

+ تصمیم گرفتم برای سهولت از جایی به بعد نیم‌فاصله را رعایت نکنم. بر من ببخشایید.

آخرین مطالب
  • ۰۴/۰۸/۰۱
    PSP

ز م.آ.به آذین شروع می‌شود. از رشت قدیم که بیشتر شبیه روستاست و هنوز جانش را واژه شهر نبلعیده. می‌رسد به قصه مجتبی تقوی زاده و دوران کرونا. قصه این یکی هم به طاعون صد سال پیش، ربط دارد. انگار هیچوقت جلو نمی‌رود. رشت، همیشه یک شکل می‌ماند. نه در ظاهر که در ذهن آدم‌هایش. حین خواندن کتاب دیشب داشتم انار می‌خوردم و گذر زمان را نفهمیده بودم که دیدم خون انار دوید لای کلمات. کلماتی که از قضا خودشان از خون می‌گفتند. کتاب را هنوز تمام نکردم که نشستم اینجا. نشستن و نوشتن اینجا خوب است. یعنی دوباره شروعش کنم؟...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۰۲ ، ۱۱:۱۸
___ سلوچ

این قرص ها خوابالودم کرده اند. ای کاش به مهندس بگویم که شهریور آینده به دوستانش بسپرد تا یک کار مدیریتی مهندسی پیدا کنم در تهران و مدام مجبور به گشتن نباشم. تاریخ ایران گیرشمن کنار دستم گذاشته شده و نگاه کردن بهش هم تنم را می لرزاند. نکند ایران شناسی هم قبول شوم و در پاس کردن درس هایش بمانم. چون واقعا حفظ کردن مطالب تاریخی برایم از دشوارترین کارهاست. البته علاقمند هستم و تنها امیدواریم همین است. دیروز تعدادی کنکور سال گذشته را در زمینه کتابداری زدم و به نسبت آسان تر از بقیه به نظر می رسد. منتها نمی دانم چرا حس می کنم همه دروس متفاوتند و با حل سوالات کنکور پیشین قرار نیست چندان تاثیر مثبتی در من لحاظ شود. اما خب امید دارم و می دانم که همین ده بیست درصدها هم سرنوشت سازند. باید زودتر تا پایان سال پرونده همه درس ها را جمع کنم تا سال آینده متمرکز فقط زبان بخوانم و مدام نکات تاریخی را مرور کنم. در روزهای جنگ اوکراین هستیم و کتاب مرگ و پنگوئن را خواندم. البته کتاب صوتیش را شنیدم. بسیار هم شنیدنی بود و ماجرای جذابی داشت. مافیای قدرت این کشور بیچاره را بی خیال نمی شود. روزگاری طرفدار شوچنکو بودم خوش باد آن روزها و بگذرد این روزها هم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۰۰ ، ۱۱:۴۵
___ سلوچ

به نیمه ها فکر می کردم که این عکس را گرفتم. نیمه مربیان در فوتبال. نیمه گمشده ای که خیال می کنیم جزو یافت می نشودهاست. به نیمه کتابی که می خوانم و رد دستانم روی لبه برگ کاغذهایش. سیاهی دلنشین دستانم در کارگاه و کتابی که ورق خورده و آن سمتش قطورتر و سیاه تر از سمتی شده که هنوز نخواندم. چقدر همیشه کتاب های خوانده شده را بیشتر از کتاب های نو دوست داشتم. بوی کتاب های نو چیز دیگری ست و این را من هم قبول دارم اما وقتی کسی قبل از من کتابی را خوانده باشد و ردپایی از خودش را لای کتاب جا گذاشته باشد؛ وزنش سنگین تر می شود. احساسی که حین خواندن، صادق ترین بوده و لمس آن توسط شخص دیگری خوشایند است. اگر زیر جمله ای خط کشیده باشد یا اول کتاب یادداشت کوچکی گذاشته باشد که نور علی نور است. نیمی از ما در شب جا می ماند. به نیمه ها فکر می کنم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۰۰ ، ۰۹:۳۰
___ سلوچ
گیر افتاده بودم در منجلاب تکرار و حال بد. حال بدی که این بار لااقل از سمت خودم نبود و ناشی از حرف های دیگران بود. ذهن های عقب افتاده ای که مثل صدسال و شاید هزارسال پیش به مسخره ترین چیزها استناد می کنند. یک نیم روز که غمگین ماندم؛ پاشدم خودم را تکاندم و دنبال خوش کردن احوالم دویدم. یادم آمد زمانی در فضای مجازی چالش صد روز خوشحالی راه افتاده بود و من در دلم چقدر آن را به سخره می گرفتم. اما الان بیشتر از هرکس و هرزمانی به آن احساس نیاز می کردم. سلسله استوری را شروع کردم و یک عالمه پیام خوشحال کننده از بقیه گرفتم.
"دیگه از دیروز تا الان شورشو درآوری آقای گوهری نمیگی شاید یکی از این چپتر چیزا بخواد" 
"اگه اینا همش برا سیزن یکه سیزن های بعدی دیگه عشق و حالیه"
"دیگه داره حسودیم میشه"
دلم میخواد همیشه برای حال خوبم تلاش کنم. جزئیات کوچک اطرافم رو بیشتر ببینم و اهمیت بدم...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۰۰ ، ۱۰:۲۶
___ سلوچ
مواقعی که حالم نه خوبه نه بد، به عصبانیتم فکر می کنم. خودم رو اونقدر بالغ می دونم که حس می کنم تونستم بالاتر از خشم خودم بایستم و تصمیم عاقلانه ای بگیرم. برای خودم مثال های زیادی در ذهنم می آورم و در همان ذهن شفافم به آن مسائل واکنش نشان می دهم. (حتما اینجای کار منتظر یک اما هستید و من انتظارات را در حد توان برآورده می کنم) اما، درست در مواقع عصبانیت بدترین تصمیم را که نمی شود گفت اما لااقل بهترین تصمیم را نمی گیرم و آرام که می شوم در همان خیال خام خودم، گذشته را اصلاح می کنم و داستان را با سناریوی دیگری تعریف می کنم و گمان می کنم نقل روایت جز حقیقت، خود بخشی از داستان است و فاجعه بار؟ نمی دانم امیدوارم نباشد

پی نوشت: و این شیطنت جوانی برای برداشتن ماشین پدر و تصادف کردن و زاییدن زیرش را وقتی هنوز گواهینامه نداری، چه کسی نداشته است؟
۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۸ ، ۱۵:۴۰
___ سلوچ
یک سال و خورده‌ای می‌گذره از آخرین باری که اومدم دانشگاه. حالا اما نشستم روبروی کتابخونه مرکزی و خوشگل دانشگاه که کلی دوسش داشتم و غصه می‌خورم که چرا با وجود اینکه تحویلدار کتابخونه منو می‌شناسه ورودم رو غیرقانونی می‌دونه. جایی که پنج سال تحصیلی لذت‌بخش‌ترین مکان دانشگاه بود. بی‌خیال میشم و میرم مدرک تحصیلیم رو می‌گیرم. میگم یه نسخه کپی هم ازش کافیه اما میگه ما که دیگه کاریش نداریم باشه واسه خودت. باید به استاد مشاورم سر بزنم تا حس کنم هنوز تو این دانشگاه سرد جای آشنایی دارم. به این فکر می‌کنم که خونه های جدید نه تاقچه دارن و نه کوزه.
برف می‌باره اما دیده نمیشه...
۳ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۸ ، ۰۹:۲۰
___ سلوچ

کتاب‌هایی که شخصیت اولشون یه نوجوان باشه اکثرا بران جذابن. امشب کتابفروشی خیلی شلوغ شد. بدم میاد از خودم که هی اینجا هرشب یه کتاب می‌خونم و نمیخرمشون. حس می‌کنم احوالات پسا خوندن کتابام روی برگه‌هاش میشینه و شاید یکی خوشش نیاد. زندگی فقط اونجاش جذابه که مشتری چندشب پیش برگرده شمارتو به یه بهونه بگیره و دعوتت کنه سینما. یا اونجا که بزنی پس گردن یه بچه ظرف غذاش که تا لبه انار دون شده هست رو بگیری و بری یه گوشه بخوری. چقدر دلم واسه اینجا نوشتن تنگ شده بود. پول کافی واسه خریدن دوچرخه خوب ندارم. کاش یه طوری می‌شد نت بود اما اینستاگرام قطع میشد فقط.

پی نوشت: چون کتاب بی پناه رو خیلی دوست دارم

۱۱ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۸ ، ۲۳:۳۳
___ سلوچ

تخیل لزوما وارونه حقیقت نیست، بلکه روی دیگر آن است...

خیال می‌پرورانم در ذهنم. روزی را که سرباز نیستم و می‌توانم صبح با خیال راحت بلند شوم و شیر را گرم کنم و با کمی عسل مخلوطش کنم. دوش بگیرم. با دوچرخه به محل کار بروم.

هیچوقت هیچ‌کس نمی‌تونه خیال رو از شما بگیره! این خلاصه همه داستان‌های تاریخ بشریته...

۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۸ ، ۰۰:۲۴
___ سلوچ

یک سال نه اما اگر دفعه قبلی که پست می‌گذاشتم اینجا زمستان بود امشب هم کم از آن ندارد و بارش باران شدیدی گرفته. میدان تیر فردا کنسل شد. احتمالا کمی دیرتر از خواب بیدار شوم. هر شب یک کتاب را نیمه کاره می‌خوانم و به جای خواندن کانال های تلگرامی، مثل گذشته وبلاگ می‌خوانم و حس خوبی بهم می‌دهد. به دوستی گفتم دلم برای عطر و بوی اینجا تنگ شده بود. ظهر شیرشاه جدید را دیدم و همراهش گریه کردم. برایم عجیب بود. همین. زیاده عرضی نیست :)

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۸ ، ۰۰:۰۳
___ سلوچ
1.
خاک بر سرم با این کتاب خواندنم. این را امروز موقع بحث با یکی از بچه ها درمورد اولین کتاب یزدانی خرم که منچستریونایتد بود و چیزی حدود شش سال پیش هردو آن را خوانده بودیم و او همه داستان را به خاطر داشت و من فقط رنگ جلد کتاب را، نفهمیدم. بلکه قبل تر فهمیده بودم. وقتی شمردم کتابهای کتابخانه را و حدودا پانصدتایی بودند. پانصد کتابی که عمدتا طی هشت سال اخیر خوانده ام و احتمالا کلی دیگر که از کتابخانه و دوستان گرفته ام و در شمردگان نامدند. اما مشکل اینجاست یک نقد جدی و اساسی، یک جمله استخوان دار و قرص و محکم درمورد هیچکدامشان نمی توانم بگویم. حرفهایم تکراری و شبیه سطور مجلات زرد می ماند. عزیزترین دوستانم متذکر شده اند که گرچه زیاد کتاب میخوانم اما اندک تاثیری در من باقی نمی گذارند. خودم هم کم و بیش این را فهمیده بودم. اینکه چندان تمایلی به تبادل نظر درمورد موضوعات ادبی نداشته ام و اگر وارد بحثی می شدم سریعا قانع می شوم. قافله باختن به همین سادگی. پس خاک بر سر من با این کتاب خواندنم :))

2.
اگرچه کلنگ زدن ساده به نظر می رسد اما اگر بخواهی اصولش را رعایت کنی تا انرژی کمتر و سرعت بیشتری به کارت بدهی خیلی هم ساده نیست. ممکن است ناغافل دستت کمی کج بالا بیاید و به خودت یا دیگری آسیب برسانی. یا همینطور که پاهایت را باز کرده ای توان شلوارت به حد آخر خود برسد و با قرچی خشتک ها دریده شود. بیل زدن ولی خیلی سخت نیست و می شود یک نفس پنج شش دقیقه ای پشت سر هم بیل زد و فرغان ها را پر کرد. کافی است خاک نرم را از قبل با کلنگ روی سطح آورده باشند و دستت را نه با محاسبات مهندسی که کاملا تجربی در بهترین تکیه گاه خودش قرار دهی. اما حمل این چرخ دستی ها دشوارترین بخش کار است. زمین نامتعادل است و باید در سرعت بالا حواست باشد که زور بازو کم نیاوری و چپ نکنی. خاک بر سر من با این فرغان به دست گرفتنم :))

پی نوشت: عنوان را حضرت حافظ می فرماید: خاک بر سر کن غم ایام را ...
۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۷ ، ۱۵:۳۰
___ سلوچ