در آستانه دریا و علف

سمرقند یعنی قصه گوی شیرین سخن

یه روز یکی در حموم رو باز میکنه، بخارا میزنن بیرون سمرقند میره تو :)))

+ تصمیم گرفتم برای سهولت از جایی به بعد نیم‌فاصله را رعایت نکنم. بر من ببخشایید.

کوچیک بودم یه کتاب داشتم اسمش رنگ‌ها بود. یه ماه پیش کتاب هنر رنگ ایتن رو پیدا کردم برای دوستم. چند هفته پیش هم همون کتاب رنگ‌های بچگیم رو دیدم. کتابه وقتی بچه بودم، برام حکم خدا رو داشت. عاشقش بودم. مامانم همیشه برام می‌خوندش. تازه اصلا قصه هم نبود. صرفا از هر رنگ، یه مثالی رو آورده بود توش. کتاب رو بی وقفه خریدم. حس کردم باید تو کتابخونه‌م باشه. شاید یه روز من هم اولین کسی بودم که رنگ‌ها رو به ترمه یا طهمورث نشون دادم. گرچه دیگه مثل بچگی‌هام برام خفن نبود. خیلی هم ساده و معمولی به نظرم اومد. یعنی این روزها انگار کتاب‌های بچه‌ها اونقدر زیبا شدن و جزئیات محشری دارن و پشت روایت‌هایی که میگن کلی دیدگاه روانشناسی هست که اصلا فاک. دلم همون کتابای بچگی خودم رو می‌خواد. اینو منی میگم که هنوز حداقل یک کتاب کودک خوندن، جزو وظایف روزانه خودم می‌دونم. حالا صبح زود باشه یا قبل خواب و به عنوان لالایی. واسه پیج باشه یا واسه دلم. آه اما کتابه هنوزم خفن بود راستش! و اونم یه دلیل داشت. اسم عباس کیارستمی خورده بود کنار نویسنده. یعنی جایی که نویسنده رو معرفی می‌کنه. منظورم اینه که نویسنده‌ش همون عباس خودمون بود. مثل یک عاشق یا شایدم کپی برابر اصل آن زیر درختان زیتون، طعم گیلاس را چشیدم و مشق شب نوشتم تا باد ما را خواهد برد. یعنی زندگی و دیگر هیچ. تلاش مذبوحانه برای به کار بردن هفت فیلم و یک کارگردان. در ستایش فردی که دوستش داشتم. رنگ مورد علاقه‌م چیه واقعا؟

رزذبلب

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۰۲ ، ۱۰:۱۸
___ سلوچ

وقتی می‌خواستم واسه گوشیم قاب بخرم، گفتم طرح پیشنهادی خودم رو بدم. برای گوشی قبلیم یه طرح پیتزا داشتم. سیاه سفید بود و رنگش هم زود رفت. به خودم گفتم خب چیارو دوست داری که از بینشون انتخاب کنی برای طرح. کتاب بود و که خیلی ادایی می‌شد. فرندز بود که خیلی اورریتد محسوب میشه دیگه. پلنگ بود که زیادی پلنگی و تصنعی یا حتی شجریان که زیادی شعاری. این شد که دوباره رو آوردم به پیتزا. حالا پشت گوشیم یه کوه دارم مثل اورست به شکل پیتزا. دوست داشتم مثل دماوند باشه البته. دماوند کوه پیری محسوب میشه. یعنی زاویه دامنه تا قله خیلی تند و تیز نیست و کهنسال محسوب میشه. کوه‌های جوان‌تر اینطوری نیستن و هنوز تخریب کمتر و فرونشست سریعی نداشتند. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۰۲ ، ۱۵:۵۴
___ سلوچ

این روزها روانشناس و روانشناسی بیشتر از معمول به پستم می‌خوره. دو تا سریالی که اخیرا دیدم shrinking و  casual. آدم‌هایی که تو توئیتر سعی می‌کنم باهاشون دوست بشم. آدم‌هایی که حتی تو کتابفروشی می‌بینم. آره به روانشناسی خونده‌ها جذب میشم. بیشتر از همیشه دور و برم دوست روانشناس دارم. حتی از مهندس هم بیشتر شاید. چرا اونا به چشمم نمیان؟ چرا ذهنم رو اینقدر مشغول کرده این مسئله. یعنی این‌ها هم ریشه در تنهایی داره؟ بهتون گفتم که تابستون نشسته بود تو یه کافه و یه پسره یه کم اونورتر در سکوت سیگار می‌کشید. رفتم بهش گفتم می‌دونستی خیلی شبیه فرویدی؟ گفت جان؟ سلامم حتی نکردم بهش. گفتم میشه همینجا جلسه‌مون رو برگزار کنیم؟ منتظر نموندم چیزی بگه و یه عالمه از خودم رو تو نیم ساعت بهش گفتم. بیچاره هنگ کرده بود. دوست خوبی شد واسم. معین عزیز. حالا این همه به هم بافتم یعنی باید جلسات تراپیم رو متوقف کنم؟ شاید هوم... زمان زیادی این یکی درمانگر رو هم ادامه دادم. دو سال و چند ماه. خوب بود به نظرم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۰۲ ، ۱۴:۵۲
___ سلوچ

من اینطور دوستیم که دیروز اول برای خانم ه، قهوه گرفتم بعد رفتم کتابفروشی براش کتاب خریدم بعدم رفتیم پیتزافروشی. اما در انتها باز احساس می‌کنم دوست خوبی نیستم. برای اثبات خودم و از دست ندادن آدم‌ها و واسه اینکه به من بگم به من توجه کنید و ازم دوری نکنید، همه این کارها رو انجام میدم. حالا اون که اینجارو نمی‌خونه ولی بذارین بگم که خوشم نمیاد اینقدر همیشه و همه جا من حساب کردم. چون نداره چون دچار یه مشکلاتی هست. خب پس من چی؟ منی که با خون جگر چندتومن در میارم :( ولی خب از طرف دیگه تنها دوستمه و دوسش دارم خیلی زیاد. ولی خب دوست معمولی خالی خالی. تازه هی میگه واسه تولدم هم یه چیزی بخر. بابا دیگه کمری برام نمونده اینقدر پررو نباش خب اه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۰۲ ، ۰۷:۴۸
___ سلوچ

ز م.آ.به آذین شروع می‌شود. از رشت قدیم که بیشتر شبیه روستاست و هنوز جانش را واژه شهر نبلعیده. می‌رسد به قصه مجتبی تقوی زاده و دوران کرونا. قصه این یکی هم به طاعون صد سال پیش، ربط دارد. انگار هیچوقت جلو نمی‌رود. رشت، همیشه یک شکل می‌ماند. نه در ظاهر که در ذهن آدم‌هایش. حین خواندن کتاب دیشب داشتم انار می‌خوردم و گذر زمان را نفهمیده بودم که دیدم خون انار دوید لای کلمات. کلماتی که از قضا خودشان از خون می‌گفتند. کتاب را هنوز تمام نکردم که نشستم اینجا. نشستن و نوشتن اینجا خوب است. یعنی دوباره شروعش کنم؟...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۰۲ ، ۱۱:۱۸
___ سلوچ

این قرص ها خوابالودم کرده اند. ای کاش به مهندس بگویم که شهریور آینده به دوستانش بسپرد تا یک کار مدیریتی مهندسی پیدا کنم در تهران و مدام مجبور به گشتن نباشم. تاریخ ایران گیرشمن کنار دستم گذاشته شده و نگاه کردن بهش هم تنم را می لرزاند. نکند ایران شناسی هم قبول شوم و در پاس کردن درس هایش بمانم. چون واقعا حفظ کردن مطالب تاریخی برایم از دشوارترین کارهاست. البته علاقمند هستم و تنها امیدواریم همین است. دیروز تعدادی کنکور سال گذشته را در زمینه کتابداری زدم و به نسبت آسان تر از بقیه به نظر می رسد. منتها نمی دانم چرا حس می کنم همه دروس متفاوتند و با حل سوالات کنکور پیشین قرار نیست چندان تاثیر مثبتی در من لحاظ شود. اما خب امید دارم و می دانم که همین ده بیست درصدها هم سرنوشت سازند. باید زودتر تا پایان سال پرونده همه درس ها را جمع کنم تا سال آینده متمرکز فقط زبان بخوانم و مدام نکات تاریخی را مرور کنم. در روزهای جنگ اوکراین هستیم و کتاب مرگ و پنگوئن را خواندم. البته کتاب صوتیش را شنیدم. بسیار هم شنیدنی بود و ماجرای جذابی داشت. مافیای قدرت این کشور بیچاره را بی خیال نمی شود. روزگاری طرفدار شوچنکو بودم خوش باد آن روزها و بگذرد این روزها هم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۰۰ ، ۱۱:۴۵
___ سلوچ

به نیمه ها فکر می کردم که این عکس را گرفتم. نیمه مربیان در فوتبال. نیمه گمشده ای که خیال می کنیم جزو یافت می نشودهاست. به نیمه کتابی که می خوانم و رد دستانم روی لبه برگ کاغذهایش. سیاهی دلنشین دستانم در کارگاه و کتابی که ورق خورده و آن سمتش قطورتر و سیاه تر از سمتی شده که هنوز نخواندم. چقدر همیشه کتاب های خوانده شده را بیشتر از کتاب های نو دوست داشتم. بوی کتاب های نو چیز دیگری ست و این را من هم قبول دارم اما وقتی کسی قبل از من کتابی را خوانده باشد و ردپایی از خودش را لای کتاب جا گذاشته باشد؛ وزنش سنگین تر می شود. احساسی که حین خواندن، صادق ترین بوده و لمس آن توسط شخص دیگری خوشایند است. اگر زیر جمله ای خط کشیده باشد یا اول کتاب یادداشت کوچکی گذاشته باشد که نور علی نور است. نیمی از ما در شب جا می ماند. به نیمه ها فکر می کنم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۰۰ ، ۰۹:۳۰
___ سلوچ
گیر افتاده بودم در منجلاب تکرار و حال بد. حال بدی که این بار لااقل از سمت خودم نبود و ناشی از حرف های دیگران بود. ذهن های عقب افتاده ای که مثل صدسال و شاید هزارسال پیش به مسخره ترین چیزها استناد می کنند. یک نیم روز که غمگین ماندم؛ پاشدم خودم را تکاندم و دنبال خوش کردن احوالم دویدم. یادم آمد زمانی در فضای مجازی چالش صد روز خوشحالی راه افتاده بود و من در دلم چقدر آن را به سخره می گرفتم. اما الان بیشتر از هرکس و هرزمانی به آن احساس نیاز می کردم. سلسله استوری را شروع کردم و یک عالمه پیام خوشحال کننده از بقیه گرفتم.
"دیگه از دیروز تا الان شورشو درآوری آقای گوهری نمیگی شاید یکی از این چپتر چیزا بخواد" 
"اگه اینا همش برا سیزن یکه سیزن های بعدی دیگه عشق و حالیه"
"دیگه داره حسودیم میشه"
دلم میخواد همیشه برای حال خوبم تلاش کنم. جزئیات کوچک اطرافم رو بیشتر ببینم و اهمیت بدم...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۰۰ ، ۱۰:۲۶
___ سلوچ
مواقعی که حالم نه خوبه نه بد، به عصبانیتم فکر می کنم. خودم رو اونقدر بالغ می دونم که حس می کنم تونستم بالاتر از خشم خودم بایستم و تصمیم عاقلانه ای بگیرم. برای خودم مثال های زیادی در ذهنم می آورم و در همان ذهن شفافم به آن مسائل واکنش نشان می دهم. (حتما اینجای کار منتظر یک اما هستید و من انتظارات را در حد توان برآورده می کنم) اما، درست در مواقع عصبانیت بدترین تصمیم را که نمی شود گفت اما لااقل بهترین تصمیم را نمی گیرم و آرام که می شوم در همان خیال خام خودم، گذشته را اصلاح می کنم و داستان را با سناریوی دیگری تعریف می کنم و گمان می کنم نقل روایت جز حقیقت، خود بخشی از داستان است و فاجعه بار؟ نمی دانم امیدوارم نباشد

پی نوشت: و این شیطنت جوانی برای برداشتن ماشین پدر و تصادف کردن و زاییدن زیرش را وقتی هنوز گواهینامه نداری، چه کسی نداشته است؟
۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۸ ، ۱۵:۴۰
___ سلوچ
یک سال و خورده‌ای می‌گذره از آخرین باری که اومدم دانشگاه. حالا اما نشستم روبروی کتابخونه مرکزی و خوشگل دانشگاه که کلی دوسش داشتم و غصه می‌خورم که چرا با وجود اینکه تحویلدار کتابخونه منو می‌شناسه ورودم رو غیرقانونی می‌دونه. جایی که پنج سال تحصیلی لذت‌بخش‌ترین مکان دانشگاه بود. بی‌خیال میشم و میرم مدرک تحصیلیم رو می‌گیرم. میگم یه نسخه کپی هم ازش کافیه اما میگه ما که دیگه کاریش نداریم باشه واسه خودت. باید به استاد مشاورم سر بزنم تا حس کنم هنوز تو این دانشگاه سرد جای آشنایی دارم. به این فکر می‌کنم که خونه های جدید نه تاقچه دارن و نه کوزه.
برف می‌باره اما دیده نمیشه...
۳ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۸ ، ۰۹:۲۰
___ سلوچ