در آستانه دریا و علف

سمرقند یعنی قصه گوی شیرین سخن

یه روز یکی در حموم رو باز میکنه، بخارا میزنن بیرون سمرقند میره تو :)))

+ تصمیم گرفتم برای سهولت از جایی به بعد نیم‌فاصله را رعایت نکنم. بر من ببخشایید.

در بخش تصویرهای تلفیقی و معانی مشترک صور خیال در شعر فارسی، شفیعی کدکنی از عواملی که جریان های ذهنی شاعر را می سازند، می گوید:

فرهنگ عمومی جامعه - فرهنگ شعری شاعر - تجربه های خصوصی


چاپ کتاب برای سال 1350 است. اطلاعی ندارم روانشناسی آن روزها در کشورمان چه وضعی داشت اما اینکه می شود این موضوع را نسبت به هر آدمی و در هر زمینه ای تعمیم داد، جالب است. مثل همین الان و همین وبلاگ که هرچه در آن نوشته می شود جز جامعه و آنچه پیشتر خوانده ام و آنچه زیسته ام نیستند. و گاهی وقت ها که کتابی می خوانی که مثلا در زمینه آرایه های ادبی و در آن روانشناسی و تاریخ را هم می بینی. آن وقت انتظارت از کلاف سردرگم زندگی شاید کمتر باشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۰۴ ، ۱۷:۱۰
___ سلوچ

تو قصه سهراب کشی بیضایی که الان گرفتمش دستم تو گرمای بیابون برهوت بندرعباس و هی میان تو اتاق و من مجبور میشم این پاراگراف رو از نو بخونم، یه جا هست که رستم به گردآفرید میگه: کاش نوشدارو در لب تو بود؛ تا بدان وی را جان تازه می‌کردی...

دلم برای لب های نگارم تنگ شد. نوشدارو نیست ولی دست و پامو شل می کنه. منم مرده نبودم که به نوشدارو نیاز داشته باشم. خسته و گرفته زندگی می شوم فقط گاهی که آن هم لب نگار کافی ست. دست نگار و بغل نگار. از ناف و زیر بغل نگار هم نباید غافل شد که بهترین عبادتگاه‌هاست. همشم شد تقصیر فردوسی و بیضایی. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۰۴ ، ۱۵:۳۵
___ سلوچ

سمن سا، بنفشه، نامه گشای، مشکین، مشکین بوی، مشک رنگ، مشک پاش، مشک بیز، مشک آگین، عنبرفام، عنبرشکن، عنبرین، عنبرآگین، عنبرآسا، عنبربوی، عنبربار، عنبربیز، عنبرنسیم، غالیه گون، غالیه رنگ، غالیه بوی، غالیه فام، ابر، گلپوش، سمن پوش، قمر پوش، شام، شام غریبان، شبستان، شب، شبرنگ، شب یلدا، شب دیجور، شب قدر، عمر دراز، سایه، سایبان، پرده، چنگ، چین، ماچین، هندوستان، زنگبار، هندو، لالا، سیه کار، سیه دل، دل دزد، دبند، دلبر، سرگردان، سرکش، سرگشته، سرکژ، سر به باد داده، سرانداز، سرافکنده، سرافراز، قفادار، رهزن، کمند، کمندافکن، کمندانداز، رشته، رسن، رسن تاب، رسن باز، چنبر، چنبری، دود، آتش پرست، خورشید پرست، کافر، کافرکیش، زنار، چلیپا، چوگان، بند، زنجیر، شوریده، سودایی، دام، زاغ، پرشکن، خم اندر خم، بادپیمای، هوادار، پریشان، پریشان کار، آشفته، آشفته کار، تابدار، تار، مار، بی قرار، بهم برآمده، دراز، پیچ پیچ و ...


پی نوشت: از متن صور خیال در شعر فارسی - شفیعی کدکنی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۰۴ ، ۱۱:۴۸
___ سلوچ
در کودکی شنیده بودم، سر به هوا که باشی سرافکندگی به بار می آوری. اما در بزرگسالی فهمیدم سر به زیری هم قرار نیست کسی را سربلند کند. این را هم متوجه شدم که انگار سردرگمی ها با تمام شدن، جای خود را به سرشلوغی ها می دهند. فکر می کنم از بعد سربازی دیگر سرحال و سرزنده نبودم. حالا که بیشتر سربار این زندگی هستم. سر در گریبانی، وضعیتی آشنای هرروزه ماست تا مگر یک روز این سرزمین دوباره سرسبز شود...
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۰۴ ، ۱۰:۱۴
___ سلوچ

سال ها پیش درخت زیبای من را خوانده بودم و بسیار همراهش اشک ریخته بودم. آنقدر که برایم شده بود غمگین ترین کتاب جهان و بسیار دوستش داشتم. چندسال بعد جلد دومش را خواندم و امروز جلد سوم. نصفه نیمه البته و بی حوصله. از بس که داستان ضعیف شده بود و روایت نچسب از آب در آمده بود. همان بهتر که بگوییم ژوزه مائورده واسکونسلوس تک کتاب درخت زیبای من را دارد. نمی دانم چه حکمتی ست که هر داستان دنباله داری محکوم به خرابی و تباهیست...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۰۴ ، ۱۷:۱۰
___ سلوچ

فکرشو نمی کردم تولد سی سالگیم بهترین تولد زندگیم باشه. منی که همیشه از این روز متنفر بودم و دعا می کردم کاش هیچوقت به دنیا نیومده بودم. دیشب کنار آبی با یه دونه شمع رو پیتزا، احساس خوشبختی کردم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۰۴ ، ۱۰:۳۶
___ سلوچ
وقتی ناپلئون بناپارت از لاپلاس پرسید چرا در نظریه اش نامی از خداوند برده نشده، لاپلاس با همان گستاخی حماسی اش پاسخ داد: «عالیجناب، بنده نیازی به آن فرضیه نداشتم.»
واژه نسل کشی (Genocide)، با کلمه ژن، هم‌ریشه است و این هم‌ریشگی دلیل دارد: نازی ها...

سقوط روسیه و راسپوتین و گوجه فرنگی و میتوکندری و  هیتلر و IVF و فریز کردن تخمدان و انسولین و اسرائیل و ایران، همگی یک وجه اشتراک دارند.
ژن.

مباحثی از کتاب که به صورت عناوین می نویسم چون برام جذاب ترین بودن:

انتخاب طبیعی - گونه جهش یافته - انتقال صفات موروثی - بهسازی نژادی - نظافت نژادی - عقیم سازی - راسپوتین، هموفیلی سال 2007 و ژن - نقش پروتئین - سوماتوستاتین و انسولین - پروتئین جزیره ای - تولد جننتک - بهسازی نژادی نوین - حوای میتوکندریایی - مهندسی اجتماعی

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۰۴ ، ۱۴:۴۹
___ سلوچ
هرچند وقت یک بار می افتم به جان بعضی چیزها و مرتبشان می کنم. ذهن منظم و طبقه بندی شده ای دارم که اجازه نمی دهد، لیوان ها سر جای خودشان نباشند. یا فیلم های روی لپ تاپ در دسته بندی سالیانه شان جا نگرفته باشند. یا ماشین ریش تراش و ادکلن و ضد آفتاب به یک سمت نباشند و کج و کوله قرار گرفته باشند. قرار چه واژه ی عجیبی است انگار. بیش از آنکه این اشیاء به دنبال قرار باشند، این منم که بی قرارم. که هنوز نفس راحتی نمی کشم و آسودگی ام به این وابسته ست...
در همین راستا هر چند وقت یک بار هم کست باکسم را نظم و ترتیب می دهم. آن هایی که دیگر نمی شنوم را دنبال نمی کنم و اپیزودهایی که دانلود کرده و شنیده ام را پاک می کنم تا حافظه گوشی را اشغال نکنند. شاید تابحال بالای پنجاه پادکست آمده و رفته باشند و اسمی ازشان نیامده باشد. اما زین پس ثبتشان می کنم تا جایی حداقل نامی به یادگار داشته باشند و این گونه به حیاتشان ادامه بدهند شاید. همین بلا را هم قبلا و همیشه سر فیلم هایی که می دیدم هم می آوردم. آن هایی که در نوجوانی از کلوپ کرایه می کردم و مجبور به پس دادنشان می شدم و هنوز لترباکسی نبود برای ثبت این دیده ها، حتما جایی در دفترچه یادداشت من پیدا می کردند. برای من هنر، ارزشمند است. آدمی، ارزشمند است و زندگی ارزشمند...

پی نوشت: عنوان یکی از همین پادکست هایی بود که امروز به سختی دیگر دنبالش نکردم چرا که حقیقتا دوستش داشتم. مابقی را در پی نوشت دیگری اضافه خواهم کرد.

آنچه حذف شد:

زندگی و روانکاوی - اپیزود جدید نمی‌داد
دکتر هلاکویی - اپیزود جدید نمی‌داد و بسه دیگه همش زردها بیهوده قرمز نشدند :)
رادیو آکواریوم - اپیزود جدید نمی‌داد.
رادیو گوشه - از آن‌چه خودم می‌دانستم، بیشتر چیزی نمی‌گفت.
Cozy corner - همین پنج شش تا اپیزود گزیده خوب بود. شاید سن مناسب شنیدنش چهارده پونزده سالگیه نه الان واسم
تریدر ایکس - دیگه قرار نیست ترید کنم چون. نچ واسه من نبود...
رادیو مثلث - توانایی تحمل مسائل تلخ روزگارم کم شده چون
مشیریه - خیلی سخت بود آنسابسکرایب این یکی اما. واقعا هر اپیزود تازه ازش رو با جون و دل می‌شنیدم. چرا که هم بعضی صداها هم راوی جذابی از تاریخچه مسائل حقوقی این مملکت بود اما خب عمر هرچیزی زمانی سر میاد

و حالا جایگزینان تازه نفس پادکستی چه ها بوده اند:

داروخانه سعدی - چرا که پادکستی درمورد سعدی باشد و من گریزی به آن نزنم؟ امکان ندارد.
پادکست رخ - می‌دانم که خیلی معروف و محبوب است اما هرچه اسم و رسم‌دارتر، از من دورتر... امروز اما که بازش کردم یک عنوان زندگی سعدی به نامم خورد که رجوع شود به توضیح بالا.
غم بر خانه - چون در توضیحات اضافه کرده بود: شاید اینجا کمی غم‌بری کنیم :)) غم‌بری. چه ترکیب باحالی.
پادکست خواب‌آورِ خواب - چون عنوان و لوگو و لحن خواننده خوب بود و من این روزها مسیر یک ساعته‌ی خانه تا کار و برعکس همیشه با شنیدن یه پادکست خوابم می‌بره.
پادکست جنایی دادپویان - که یه وقت جنایتِ خونم کم نشه. و انگار یه موسسه‌ای از وکلا اومدن و داستان‌هاشون رو به اشتراک گذاشتن که اونقدر جالب هست که ناخونکی بزنم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۰۴ ، ۰۸:۰۱
___ سلوچ
ملاقات بانوی سالخورده را در دست گرفتم و سکانس‌های بی همه چیز، مدام در ذهنم زنده می‌شوند. فکر می‌کنم خیلی جاها من آدم خوبی نبودم و شرافت و انسانیت را فراموش کردم. می‌گذارم به حساب سن و سال کم و آموزش‌های غلط. اما نباید ترس، بیش از این باعث شود تا سرم را بالا نگه ندارم و به خودم و کرده و ناکرده‌هایم افتخار نکنم...
ناکرده گناه در جهان کیست بگوی خیام یادم می‌آید که گذاشتمش عنوان. باشد که اینجا همیشگی بنویسم...

بعدا نوشت: شاید هم همیشه مسئله پول و میزان فقر بوده و شرافت یک مفهوم بافتنی‌ست...
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۰۴ ، ۰۹:۱۲
___ سلوچ

تازه از شهر برگشته بودم خوابگاه. جوش می‌زدم که مبادا مثل سری قبلی به سختی راهم بدهند. نگهبان پارکینگ پالایشگاه جفت پاهایش را بکند توی یک پا که فقط به پرسنل رسمی جای پارک می‌دهیم و به خوابگاهی‌ها نه. اما اینطور نشد. نه که صبحت‌هایم با حراست جوابی داده باشد. فقط نگهبان آن شب خوش اخلاق بود. راحله را دیده بودم. دوست تازه دیریافته. از بچه‌های قدیم وبلاگ و همین بیان. حرف زدیم و خندیدیم. خوشحال بودم. ریش و سیبیلم را صفا داده بودم و حس خوبی به خودم داشتم. پیتزا نخوردم اما در جستجوی ساندویچ حامد معروف در محله سورو کمی کوچه‌ها را بالا پایین کردم. ورودی ساحل را بسته بودند. گفتند باید کمی پیاده بروی که نرفتم و همانجا از یک خانم و آقای بندری که درب پارکینگ منزلشان باز بود و ساندویچ درست می‌کردند، یک بندری گرفتم. در این پنج ماه نه سورو آمده بود و روم به دیوار هنوز ساندویچ بندری هم نزده بودم. تیزی دلچسبی داشت. به دلم نشست. روی تخت دراز کشیده بودم و احتمالا خودم را می‌خاراندم و به این فکر می‌کردم که این خارش بدنم بعد از سال‌ها و عوض کردن چهار پنج‌تا دکتر پس کی قرار است خوب شود که نوتیفی آمد. آتوسا پورکاشیان، استاد بزرگ شطرنج سابق تیم ملی ایران و فعلی تیم ملی آمریکا لایو گذاشته بود. هندزفری در گوش و خواب‌آلود بازش که کردم دیدم لینک تورنومنت کوچکی را گذاشته و به هر کس که آنلاین بود، داشت می‌گفت که بیایند. دستپاچه و روی لینک کلیک کردم. من هم آمدم. اما نمی‌خواستم لایو را هم از دست بدهم. آمدم بیرون. رفتم صفحه لایو را گذاشتم پایین برای تماشا و صفحه شطرنج را بزرگ روبرویم داشتم. یکی دوتا بازی کردم. سومی شروع شده بود که حواسم به لایو بود. داشت می‌گفت، به انگلیسی هم می‌گفت، نفر بعدی pinkpalang و می‌خندید و داشت برای مخاطبین انگلیسی زبانش ترجمه می‌کرد که این اسم یعنی چه که یه pe4 بازی کردم. با گشایش سیسیلی جوابم را داد. از این دفاع متنفرم. عملکرد خوبی جلوش دارم البته ولی کمتر تحلیلش کرده‌ام. هنوز باورم نشده بود. بلند شدم نشستم و سریع باز دراز کشیدم. گفتم این تکان خوردن اگر به شانس من باشد، آنتن اینترنت می‌پرد. همینطوری آهسته بازی می‌کردم که یک دفعه او هم گفت چه آهسته بازی می‌کنم. داشتم خوب جلو می‌رفتم. حتی یک پیاده ازش جلو افتادم. شاه سرگردانی وسط صفحه داشتم و معتقدم اگر صدای آهنگ خارجیش را قطع می‌کرد، آرام‌تر می‌شدم. یا مثلا اگر بنان می‌گذاشت. سر لایوهای قبلی کامنت گذاشته بودم که حین بازی کردن آهنگ بنان برایمان بگذارد. گوشش بدهکار نبود. لابد از بچگی هم همینطور بوده که حالا استاد بزرگ شطرنج شده. در همین فکرها بودم که یکهو گفت خیلی بهتر از ریتینگش داره بازی می‌کنه. رفتم توی آسمان‌ها که پشت‌بندش اضافه کرد، البته شاه سرگردانی آن وسط دارد که باید بهش حمله کنم اما نمی‌دانم چطوری. در خودم ضعف حس کردم. حتی وقتی اضافه کرد که بیا فیلم را گوشه صفحه گیر انداختم روی این نقطه ضعفش پافشاری نکردم و با یک حرکت اشتباه رخ بازی را وا دادم. زمانم کمتر از پانزده ثانیه رسیده بود و آن پایین چهره خندانش را داشتم می‌دیدم که نفسی از تازه کرد. انگار او هم داشته پیش خودش می‌گفته نکند این الف بچه ببرد یا بدتر از آن مساوی بگیرد. آن آخرش فقط مهره‌ها را تکان می‌دادم که نگذارم روی زمان مرا ببرد و سه چهار حرکت بعد از آن اشتباه فاحش، مات شدم. گوشی را قفل کردم. در تاریکی اتاق به سقف زل زدم که یادم آمد، تشکر نکردم. برگشتم و رفتم داخل کامنت‌ها مراتب قدردانی خودم را متذکر شدم. کافی نبود. اول در کانال تلگرامم، بعد استوری و بعد توئیتش کردم. دوباره دراز کشیدم. خوابم که قرار نبود ببرد قاعدتا. سیگارم را برداشتم و آمدم بیرون. با بچه‌ها درمورد این شانس و این بازی حرف زدم. یادم آمد پیجم را قفل کردم و نمی‌تواند ببیند. پیج را باز کردم. استوری را هم برایش فرستادم. نه که ری‌استوری‌اش کند. صرفا برای اینکه ببیند با این کار کوچک چگونه روز یک نفر را ساخته. که البته صبح ری‌استوری‌اش کرده بودم. خودم را بازخواست کردم که کاش با پیج قصه و غصه این کار را کرده بودم. اینطوری شاید قصه خواندن‌هایم را هم می‌شنید. ولی مهم نیست. آن شب خوابم نبرد. یا شاید دم دم‌های صبح بی آنکه فهمیده باشم. بازی کردن با یک استاد بزرگ، آرزویی بود که محقق شد. کسی که وقتی از مدرسه می‌آمدم خانه ظهرها نشانش می‌داد که مدال قهرمانی جهان و آسیای شطرنج زنان را به دندان کشیده، کسی که اخیرا با هیکارو ناکامورا ازدواج کرده و همش فکر می‌کردم که خوش به حال هیکارو.  از آن روز آتوسا پورکاشیان را آتی صدا می‌زنم...

پی‌نوشت: لینک بازی برای ماندگاری در تاریخ:

https://www.chess.com/game/live/98221498247

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۰۲ ، ۱۴:۰۹
___ سلوچ